فرياد بي صدا

Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18  

Wednesday, February 17, 2010
در جستجوی حسرت :

خیلی وقت بود بهش فکر میکردم . ولی نمیتونستم تصمیم بگیرم . اینکه من و آرتین آیا واقعن برای هم ساخته شده بودیم ؟ اینکه از بودن کنار هم لذت میبردیم ؟ اینکه از بودن کنار هم چی بدست آورده بودیم ؟ بجز اینکه جنگ اعصاب دائمی داشته باشیم و یکی از خونسردی قندیل بزنه و یکی از عصبانیت منفجر بشه ! با این اتفاق کم کم تصمیمم به ادامه زندگی با آرتین دچار تردید شده بود و کم کم به این فکر میکردم که حق با پدرم بود و از اول ما به درد هم نمیخوردیم و این ازدواج بجز یک هوس و حماقت چیزی نبود ! دو روز از رفتن آرتین میگذشت و من همچنان نمیتونستم تصمیم بگیرم برای جدایی .
یکی از دلایلم رایان بود که به آرتین عادت کرده بود ولی متاسفانه رفتارهای آرتین هم کم کم داشت روی بچه اثر بد میذاشت . هر چند آرتین پدر واقعیش نبود ولی رایان اونو بعنوان پدرش قبول کرده بود و حالا ترس داشتم از جدایی ! تو همین اوضاع اتفاقی یکی از دوستان قدیمیم رو ملاقات کردم . مردی که همیشه در آرزوش بودم و افسوس که زمانی به هم رسیده بودیم که هم من ازدواج کرده بودم و هم اون ولی حالا قضیه فرق داشت و اون جدا شده بود از همسرش و زندگی منم در آستانه فروپاشی قرار گرفته بود . با دیدن اون حس کردم که شاید حالا بتونم به اون ایده عالی که در زندگیم دنبالش بودم برسم . کسی رو بعنوان شریک زندگیم انتخاب کنم که همیشه آرزوشو داشتم .. و آرزو میکردم ای کاش نظر اون هم نسبت به من همین باشه ! تصمیم سختی بود و نمیشد به این سادگی و عجولانه همه چیز رو خراب کرد .
وقتی اتفاقی همدیگه رو توی خیابون دیدیم , برای شام دعوتش کردم خونه . از شوهرم پرسید و جواب درستی بهش ندادم و فقط سر بسته گفتم تنهام ! انگار اون هم منتظر همین بود که برقی رو توی چشمهاش دیدم . شوقی که فقط از نگاه یک عاشق میتونه معنی بشه ! و واقعن من توی تمام این سالها عاشقش بودم و هنوز هم !
عصر با یک دسته گل عجیب اومد . چند شاخه از گلهای کلم شکلی بود که توی میدون های شهر میکارن . وقتی ازش پرسیدم اینا رو از کجا آوردی ؟ خیلی ساده گفت : از همین میدونگاه نزدیک خونت چیدم !!!!!!! دیوونه این کارهاش بودم ... اولین بار 6 سال پیش دیدمش وقتی بود که نشسته بودم با چند تا از دوستام روی نیمکت پارک و داشتیم با هم صحبت میکردیم . مرد جا افتاده ای با سبیل کلفت و موهاش مشکی اومد طرفمون و صاف دوربینش رو گرفت تو صورتم و ازم عکس گرفت ! برق از سرم پرید و هم تعجب کرده بودم که یک آدم میتونه چقدر وقیح باشه که بدون اجازه اینطوری عکس بگیره و اینکه چقدر میتونه دل و جرات و اعتماد به نفس داشته باشه ! وقتی بهش اعتراض کردم که چرا عکس گرفتی و با عصبانیت میخواستم به 4 قسمت مساوی تقسیمش کنم , یه زن چادری رو نشونم داد و گفت : نه پس میخواستی از این پتی یاره عکس بگیرم ؟ وقتی تو به خوشگلی و نازی اینجا نشستی خب باید از تو عکس میگرفتم ! راستش هاج و واج مونده بودم که چی بگم و هم متعجب بودم و هم برام جالب بود . عکس العملی که نشون دادم غش غش خندیدن بود و این شد باب آشنایی ما .
خبرنگار بود و مدتی باهاش میرفتم توی شهر و دستیارش بودم تا ازش رموز ارتباط با مردم و عکاسی یاد بگیرم . آدم شدیدن جذاب و با مزه ای بود و کارهایی میکرد که آدم مو به تنش سیخ میشد و کم کم حس میکردم هر روز که میگذره دارم بهش وابسته میشم و عاشقش . یکبار توی صف بستنی منصور ایستاده بودیم و منتظر بودیم نوبتمون بشه و بستنی سفارش بدیم . جلوی ما مرد بلند قدی ایستاده بود با موی دنب اسبی . بهش گفتم چقدر موهاش جالبه ! گفت میخوای برات بافتشو باز کنم ؟ گفتم عمرن اگه جرات کنی ! خیلی شیک دست انداخت کش ر مرده رو بیرون کشید و بعد هم خیلی خونسرد شروع کرد بافت های موش رو باز کردن ! خود مرده با چشمهای گشاد شده فقط نگاهش میکرد . بعد رو کرد به من و گفت بسه یا بازم باز کنم ؟ من که از خجالت بجای اون مثل لبو سرخ شده بودم گفتم بسه نکن ! رو کرد به مرده و گفت : مخلصیم !!! یارو چند دقیقه ای زل زد بهش و بعد دست انداخت موهاش رو دوباره بافت و انگار نه انگار ! تو دلم میگفتم الان نصفش میکنه ! ولی اتفاقی نیافتاد . مهره مار داشت و با مردم سریع جور میشد و انگار جادوشون میکرد . ماجراهای جذاب و فراموش نشدنی زیادی داشیتم که متاسفانه خیلی کوتاه مدت بود ..
و حالا همین آدم با اعتماد به نفسی افسانه ای جلوی روی من ایستاده بود و یه دسته بزرگ گل های میدون نزدیک خونه رو از بیخ کشیده بود بیرون , تقدیم من کرده بود ! دعوتش کردم بشینه و کمی با هم صحبت کردیم . از اتفاقاتی که توی این مدت رخ داده بود و خاطراتمون و گذشته و کنی هم حال گفتیم .. اونقدر زمان زود گذشت که اگه رایان نمی اومد و نمیگفت مامان گشنمه , ما همچنان حرف میزدیم . بلند شدم و رفتم میز شام رو بچینم و رایان هم نشست پهلوش آلبوم عکس های ماشینش رو نشون دادن . کمی بعد صداشون کردم برای شام و نشستیم به خوردن .
هر چی بیشتر میگذشت , بیشتر عاشقش میشدم و حس میکردم چقدر در مقابل آرتین سرتره و جقدر با هم تفاهم داریم . چقدر با هم حرف داشتیم در صورتیکه با آرتین در طول روز شاید 50 کلمه هم حرف نمیزدم و دائم یا پای ماهواره بود یا خواب بود یا با دوستاش . و حالا مردی جلوم بود که از بودنش به شدت لذت میبردم و تمام وحودم پر از شور و حال شده بود .. وقتی از آرتین پرسید , ناخودآگاه گفتم جدا شدیم . دیگه بیشتر نپرسید .
تا دیر وقت پیش ما بود و شب از نیمه گذشته بود که بلند شد بره . هر چقدر اصرارش کردم بمونه قبول نکرد . شماره تلفنش رو گرفتم و قول گرفتم باز هم بیاد . قول داد و رفت و منو با دلی زخم خورده باقی گذاشت . شب سختی بود . حال خوبی نداشتم و در عین حال در یک حس و حال دوست داشتنی هم غوطه ور بودم که تعریفی جر یک عشق نو پا نمیشد روش بذارم .. عشقی که دوباره در دلم جوونه زده بود و زنده شده بود ...

ادامه دارد ......



........................................................................................

© تمام حقوق و مزايای این سایت متعلق به شخص شيوا میباشد

Design By Shiva © 2001