فرياد بي صدا |
Disclaimer : In This Site , There Are Some Words That Aren't So Polite & May Not Be Suitable For Children Under +18 |
Friday, May 14, 2010
● حکایت محبوبه خانم :
مثل همیشه که وقتی من هر جا میرم یا هر کاری میکنم همیشه با کلی ماجرا همراهه , برگشتم به ایران هم همینطور بود و حکایتی فراموش نشدنی برام رقم خورد به اسم محبوبه خانم که شنیدنش خالی از لطف نیست براتون : بعد از کلی ضرر , هواپیمام رو تغییر دادم و حاضر نشدم با قطر برگردم و البته کار خوبی هم کردم چون اگه با همون قطر کوفتی میخواستم برگردم , سر تاریخ بلیطم باید می اومدم ایران ولی بخاطر جریان خاکسترهای آتشفشان ایسلند که به حق جن و بسم الله یک شبه فوران کرد , یکهفته پروازم عقب افتاد و بالاخره بعد از باز شدن خطوط پروازی , رفتم فرودگاه برای برگشتن به ایران . دل توی دلم نبود و انگار که سالهاست از ایران دورم . حالا 5 ماه هم نشده بود ولی همیشه همین احساس رو داشتم و دارم . البته دلم میخواست بیشتر میموندم و بهار رو میدیدم ولی بیشتر از اون ویزا نداشتم . درختها حسابی شکوفته کرده بودن و همه جا پر از گل شده بود و آدم وقتی بیرون میرفت مست از زیبایی های طبیعت و زنده شدن زمین میشد . هوا گاهی اینقدر گرم میشد که دلت میخواست لخت بری از خونه بیرون و اونوقت آفتاب میسوزوند بدنت رو و گاهی یکهو چند روز سرد میشد و با کت و بافتنی میرفتی و شب هم مجبور بودی شوفاژ روشن کنی و زیر چهارتا لحاف بری !!! روزی هم که داشتم بر میگشتم همه مسیر تا فرودگاه هیترو رو گلهای زیبا و زرد رنگ ریپ پوشونده بود و حسرت میخوردم که کاش میتونستم بیشتر بمونم و بیشتر از زیبایی های طبیعت لذت ببرم . وقتی رسیدم فرودگاه مثل هر ایرانی ای که یک خروار بار با خودش داره , منم دو تا چمدون و یه ساک دستی داشتم و کلی اضافه بار . توی خونه وزن که کرده بودم 56 کیلو بار داشتم و مجاز بیست کیلو میتونستم ببرم . چند نفری که پشت قسمت تحویل بار نشسته بودن رو از نظر گذروندم . چند نفر زن و دو تا مرد . طبق اصل همیشگی که هیچ زنی نباید به سراغ هم جنس خودش بره , نوبتم رو مدام به پشت سری هام میدادم تا برم سراغ اون مردها ! کلن نمیدونم چه حکایتیه که ما زنها چشم دیدن هم رو نداریم و محاله به همجنس های خودمون رحم کنیم !!! بجز اون هم کلن زن ها در امور قانونی و مقرراتی به شدت سختگیر هستن و مو لای درزشون نمیره و همین جا پیشنهاد میکنم که چه مرد باشین چه زن , برای کارهای غیر قانونی و رشوه و .. سراغ زنها نرین ! خلاصه رفتم سراغ یکی از همون مردها که جلوش خالی شده بود و بعد از دادن پاسپورت و بلیط , چمدون ها رو گذاشتم روی نقاله و شروع کرد وزن کردن ! گفت اضافه بار داری ! شروع کردم عشوه اومدن و ناز کردن و خلاصه کلی چونه زدم تا آقا دلش سوخت و 9 کیلو از بارهام رو بخشید و باقی رو کیلویی 23 پوند حساب کرد !!!!!! البته ترازوی عمه م اینا هم خراب بود و اون 56 کیلو 68 کیلو شده بود توی فرودگاه .. خلاصه چشمتون روز بد نبنیه ! نزدیک نهصد پوند اضافه بار دادم . حالا 900 رو به 1500 ضرب کنین تا ببینین چه رقم خوشگلی در میاد و اشکم در اومده بود . راستش همه ش یا سوغاتی بود یا خرت و پرت و محض نمونه 4 تا چیز درست و حسابی هم نبود و ارزش همه بارهام رو جساب میکردی 500 پوند هم نمیشد و اونوقت این همه پول اضافه بارم شده بود ! کسی رو هم نداشتم که بارها رو در بیارم بدم ببره . خواستم مقداریش رو هم در بیارم بندازم دور که گفت نمیتونی ! فقط 4 کیلوش کاتالوگ ها و کتابهای خواهرم بود که سفارش داده بود براش بیارم !!!!!! دو کیلوش اسباب بازیهای رایان بود و همینطوری بگیر برو تا آخر .. سفارش های مردم و من بدبخت گوزم نداشتم . یه دوربین و لپ تاپ و کمی لباس و کفش و لوازم اشپزخونه ریزه میزه و ادویه و .. باقیش همه آشغال بود . خلاصه اینقدر اینور اونور کردم تا طرف قبول کرد که کوله م رو پشتم بندازم و ساک دستیم رو هم دستم بگیرم و برم توی گیت و اگه مامورا جلومو گرفتن , برگردم و ساکم رو هم بدم بار که 8 کیلو وزنش بود و اونم اضافه بار بزنه وگرنه که هیچی . راه افتادم سمت گیت و خوشبختانه کسی جلوم رو نگرفت تا قسمتی که وسائل رو میذاشتی زیر دستگاه که یهو بوق دستگاه شروع کرد صدا کردن ! برق از سرم پرید و یه مامور زن هم اومد طرفم و منو برد طرف چمدونم و گفت بازش کن . خلاصه هر چی فکر کردم که من چی دارم عقلم به جایی نرسید تا اینکه زنه از توی ساکم یه چاقوی ارتش سوئیس جیبی و یه ژل آنتی باکتریال دست در آورد و گفت اینها ممنوعه !!!! و بعد هم جلوی چشمم جفتشون رو انداخت توی سطل . اینقدر دلم سوخت که حد نداشت . عاشق اون چاقوی نازنینم بودم و چقدر باهاش شاخه های گل دزدیده بودم و روی ماشین های همسایه هایی که جلوی خونه م پارک کرده بودن خط انداخته بودم و ... که بماند ! به فارسی شروع کردم به زنه فحش دادن و حرصم رو خالی کردن . داشتم لوازمم رو جمع میکردم که یه آقای نسبتن مسنی خودش رو رسوند به من و گفت : خانم شما ایرانی هستین ؟ - شما اگه نمیدونین من ایرانی هستم پس چرا دارین با من فارسی حرف میزنین ؟ ببخشید شنیدم دارین فارسی فحش میدیدن فهمیدم ایرانی هستین ! - خب حالا منظور ؟ چیزی باید ببرم ؟ نمیبرم ! من هیچ بسته و وسیله ای نمیبرم با خودم !!!!!!! *** توضیح : آقا یکسری ایرانی ها هستن که وقتی میبینن یکی داره میره ایران یا هر جای دیگه بسته یا هر چیزی رو میدن دستت که اینو رسیدی فرودگاه بده به فلانی ! حالا اینکه توی این بسته چی باشه خدا میدونه و چقدر هم روی در و دیوار زدن که از کسی چیزی نگیرین و هر چیزی توش باشه از مواد گرفته تا بمب و گوز و ... مسئولش شما هستین و ما شما رو مقصر میشناسیم !!! نه خانم , بسته ای ندارم , خانمم مانتوش رو جا گذاشته و فقط میخواستم اینو ببرین بدین بهش . - آقای محترم من پروازم از کجا معلوم با خانم شما یکی باشه و بعد هم توی این همه آدم من چطوری خانم شما رو پیدا کنم ؟ مگه شما با پرواز ....... نمیرین ایران ؟ چرا ! از کجا فهمیدین ؟ دیدم که توی صف ..... ایستاده بودین ! شما فقط این مانتو رو با خودتون ببرین توی هواپیما و من زنگ میزنم به خانمم و مشخصات شما رو میدم بهش و میگم بیاد از شما بگیرش . با اکراه قبول کردم و مردک هم زنگ زد به زنش و شروع کرد مشخصات منو دادن که مانتوت رو دادم به یه خانمی که شبیه زن فلانی هست و موهاش مشکلیه و قدش فلانه و این لباس رو پوشیده و .. راه افتادم به سمت گیت . سر راه سری به فری شاپ زدم و برای آرتین یه ادکلن خریدم و دو تا هم عطر برای خودم و بعد هم نشستم یه قهوه بخورم . هنوز کلی وقت داشتم تا پرواز . مدام هم به این مانتو که بهم داده بود فکر میکردم و دلم شور میزد . با خودم میگفتم نکنه توش مواد جاسازی کرده باشن و منو بگیرن ؟ خلاصه آخر تصمیم گرفتم مانتو رو بندازم دور . قهوه م که تموم شد , رفتم دستشویی و مانتو رو چپوندم به زور پشت سیفون و اومدم بیرون و رفتم سمت گیت و بردینگ کارتمو نشون دادم و رفتم تو و یه گوشه نشستم و خودمو پشت جمعیت استتار کردم که مبادا زنک بیاد سراغم . خوشبختانه تا زمان باز شدن در هواپیما پیداش نشد و منم با این فکر که دیگه تموم شد , سوار شدم و سر جام نشستم . کمربندم رو داشتم میبستم که یهو یه پیرزن جلوم سبز شد و با لبخند گفت شما خانم ..... هستین ؟ موندم بهش چی بگم که از دهنم در رفت و گفتم بله . شما ؟ - من همونم که شوهرم مانتوم رو داد به شما تا برام بیارین . خب .. چیزه ! من راستش مانتوی شما رو انداختم دور ! چیکار کردین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انداختم دور .. آخه ترسیدم یه وقت توش دارگ باشه و برام دردسر بشه ! خانننننننننم !!!!! شما هیچ میدونی مانتوی من چقدر ارزش داشت ؟ اونو از نایس بریج خریده بودم و کلی پولش بود ... اینو که گفت غش کردم از خنده .. آخه مانتوش خیلی قراضه بود .. زنه که دید من میخندم بیشتر عصبانی شد و گفت : بخند بخند ! مثل اینکه شما زیادی فیلم سینمایی نگاه میکنی !!!!!! دیدم خیلی بد شد و گفتم : ناراحت نباشین من مانتوی خودمو میدم شما بپوشین و خودم پالتو دارم و اونو خودم میپوشم .. پولش هم هر چقدر شده بگین تا بهتون بدم ! اینا رو که گفتم کمی آروم شد و گفت : پس موقع پیاده شدن میام پیشتون تا با هم بریم .. و رفت . نفس راحتی کشیدم و صندلیم رو دادم عقب . کمی بعد هواپیما بلند شد و به سمت ایران راه افتادیم . تا ایران 6 ساعت تقریبن راه بود . منم چشمام رو بستم و کمی خوابیدم . وقتی بیدار شدم تنها نیم ساعت گذشته بود . زدم روی مانیتور و مشغول چک کردن فیلم ها شدم . چشمم افتاد به فیلم آواتار و مشغول دیدنش شدم . فیلم جالب و در عین حال مزخرفی بود . هم دلت میخواست ببینی و هم نمیخواستی . وسط های فیلم ناهار آوردن . یه شراب سفید هم گرفتم تا بخورم و بتونم کمی بخوابم . ناهارش آشغال خوبی بود . مرغ با طعم فریزر و کمی سبزیجات و پاستا و یه سالاد میوه بدون طعم و یه دسر اجق وجق . از هر کدوم کمی خوردم و رفتم سراغ شراب و تا تهش رو خوردم . ولی فایده ای نداشت . مهموندار رو صدا کردم و یه شراب قرمز ازش خواستم . برام آورد . خوردن همان و سر درد هم همان ! سر درد و سر گیجه بدتر خواب رو از سرم پروند . یکساعت بعد نمیدونم وارد کدوم جهنمی شدیم که خلبان اعلام کرد کمربندها رو ببندین و هواپیما شروع کرد لرزیدن اونم چه لرزشی . صد رحمت به تابوت های پرنده ایران !!! انگار که هواپیما پارکینسون گرفته باشه . چنان میلرزید که هر چی خورده بودم رو کم مونده بود بالا بیارم . زنها بعضی هاشون جیغ میزدن و بچه ها گریه میکردن و مردها تخمهاشون اومده بود زیر گلوشون . منم با پوست کلفتیم کمی ترسیده بودم و هر چی زمان میگذشت و لرزش ها شدیدتر میشد ترسم بیشتر میشد . پیرزن هندی ای که کنارم نشسته بود مثل یخ انگار نه انگار ! داشت روزنامه میخوند و و خونسرد . دیدن قیافه خونسردش بیشتر عصبیم میکرد و هی فحشش میدادم تو دلم . داشتم به خونسردیش فکر میکردم که یهو هواپیما انگار افتاد توی یه چاله و رفت پایین و اومد بالا و کم مونده بود از ترس سکته کنم و ناخودآگاه دستهای پیرزنه رو گرفتم . پیرزنه نگاهم کرد و خندید و دستمو محکم گرفت و زل زد تو چشمم . خدایا این دیگه چه جانوری بود نمیدونم . خلاصه نیم ساعتی این لرزش ها طول کشید تا بالاخره تموم شد . پشت سرش هم قطار صف توالت بود که راه افتاده بود و همه از ترس شاششون گرفته بود . خلاصه هر طور که بود گذشت و رسیدیم ایران . از ساکم مانتو و پالتوم رو برداشتم و پالتو رو پوشیدم و روسریمو سرم کردم و مانتو رو گرفتم دستم تا بدم به پیرزنه . چشم انداختم تا پیرزنه رو ببینم ولی نبود که نبود . از هواپیما هم که پیاده شدم تو صف چک پاسپورت هی سرک میکشیدم تا پیداش کنم ولی نبود . فکر کردم لابد زودتر پیاده شده و رفته . رفتم یه گوشه و پالتو رو در آوردم و مانتومو پوشیدم و ایستادم توی صف . یهو دیدم یکی صدام کرد و برگشتم عقب و چشمم افتاد به پیرزنه ! یه مانتو تنش بود چرررررررروک یعنی انگار این مانتو رو انداخته بودن زیر پا و نمد مالیش کرده بود . دیدن اون مانتو و قیافه مادر مرده ش باعث شد طوری بزنم زیر خنده که همه برگشتن ما رو نگاه کردن ! پیرزنه هم یهو قاطی کرد و گفت : بخند بخند ! بایدم بخندی ! مانتوی گرون قیمت منو انداختی دور و من مجبور شدم این آشغالو از مهموندار بگیرم و آبروم بره .. بایدم بخندی !!!!!! بعد هم راهشو کشید و رفت . هر چی صداش کردم بیا مانتومو بپوش نیومد که نیومد ! وقتی اومدم بیرون دیدم کنار فامیل هاش ایستاده و داره منو بهشون نشون میده .. باز دوباره زدم زیر خنده با دیدن مانتوی چروکش ... اینقدر خنده دار بود که حد نداشت و خلاصه تا آرتین و رایان بیان پیشم من فقط یک بند مثل دیوونه ها میخندیدم و حتا وقتی که آرتین بغلم کرد داشتم فقط میخندیدم و آرتین فکر کرده بود خل شدم و زده به سرم .. بعد که جریان رو براش گفتم و زنه رو نشونش دادم اآرتین هم منفجر شد .. حالا فامیلای زنه ایستادن با عصبانیت دارن ما رو نگاه نمیکتن و ما هم هی میخندیم ! حالا اینکه میگن بعد از هر خنده گریه ست , نوبت گریه منم رسید . بیرون فرودگاه آرتین گفت باید با اتوبوس بریم ! فکر کردم شوخی میکنه و گفتم پس ماشین چی شد ؟ گفت پارکینگ رو بستن و با اتوبوس باید بریم تا پارکینگ بعدی !!!!!! دیگه چطوری ما این چمدون ها رو کشیدم بالا توی اتوبوس و سرپا ایستادیم وسط اتوبوس و رفتیم تا پارکینگ بماند . چند دفعه که با ترمز های اتوبوس ولو شدم روی چمدون ها و موقع پیاده شدن هم سر فحش رو کشیدم سر راننده و دق و دلیمو سرش خالی کردم اومدم پایین . خلاصه اینم جریان محبوبه خانم .. این مطلب رو سه هفته قبل پست کرده بودم و نمیدونم چرا پابلیش نشده بود و توی درافت بود . امشب اومدم پست جدید بذارم دیدمش . حالا پست بعدی باشه برای بعد :) نوشته شده در ساعت 1:42 PM توسط No One
........................................................................................
|
سایت ها My Community سايت هاي خبري
دوستان Design By Shiva © 2001 |