Friday, February 05, 2010

خب بالاخره رسیدم انگلیس و از اون جهنم منجمد خلاص شدم . البته نه اینکه خیلی خوش به حالم باشه . از چاه در اومدم افتادم توی چاله ... اینجا هم از شانس ما همیشه خدا که بارونی بوده , حالا دائم برف میاد و هوا مثل سگ سرده و یخبندون !!! البته امروز گوش آخوند کر , هوا یه کمی بهتره . در کل از اون سوئد کوفتی خیلی بهتره که وقتی نفس میکشی موهای دماغت یخ میزنه و مثل خار توی جدار بینیت فرو میره رو تا حس نکنین خودتون که من چی میگم , میشه همون حکایت ترکه که میگفت بدترین اتفاق دنیا اینه که توی اتوبوس هنوز شاشت نگرفته !!!

بعد از رفتن آرتین و رایان به ایران , یک هفته نشد که خواهرم از ایران زنگ زد که کجایی و چه نشستی که اون کسی که شرکت رو خریده دبه در آورده و میگه من پول رو فقط به صاحب شرکت میدم و ادعا کرده تو از کشور فرار کردی و فکر میکنه توی این درگیری ها بودی و داره از آب گل آلود ماهی میگیره . منم هر چی به شوهرت زنگ میزنم که برو ببین جریان چیه میگه من که از این چیزا سر در نمیارم و به شیوا بگو !!!
بعد از اعلام ورشکستگی اجباری و جمع کردن شرکت و تسویه با کارمندا مونده بود فروش ساختمون شرکت که یه مشتری براش پیدا شده بود و 4 میلیاردش رو داد و باقی رو قرار شد 2 ماه بعد پرداخت کنه . تو این فاصله هم من از ایران رفتم و به وکیلم گفتم باقی کارها رو اون انجام بده و اونم هر چی به یارو زنگ میزد که باقی پول رو بده , امروز و فردا میکرد و هر روز یه بهانه میتراشید و آخر سر هم منو بهانه کرده بود که ادعا کنه صاحب شرکت فراری و مجرمه تا باقی پول رو نده !
حالا از یه طرف خواهرم پیشم بود و نمیتونستم تنهاش بذارم و از طرفی هم اصلن برنامه م این نبود که برگردم ایران و بلیط خریده بودم از سوئد به انگلیس و باید همه رو کنسل میکردم و ... ! خلاصه کلی با خواهرم صحبت کردم تا قبول کرد تنها بمونه و منم بلیط رو کنسل کردم و به مقصد ایران گرفتم و دو روز بعدش هم برگشتم ایران بدون اینکه به کسی حرفی زده باشم مخصوصن به آرتین ! برای این کارم دلیل داشتم و اونم این بود که میخواستم ببینم تو نبود من این دو تا اعجوبه چیکار میکنن و آیا همه حرفهایی که در مورد مراقبتش از رایان میزنه درست بوده یا نه ؟ مستقیم از فرودگاه تاکسی گرفتم و رفتم خونه خواهرم و اونجا موندگار شدم . تصمیم داشتم اول کارهای شرکت رو درست کنم و بعد برم خدمت آرتین خان !!!
کارهای شرکت تا درست بشه یک هفته طول کشید و تونستیم باقی پول رو بگیریم و سهم 3 تا خواهرام رو دادم و سهم خودم رو هم به دلار تبدیل کردم و با خودم آوردم . البته جریان به همین سادگی ها هم نبود و خیلی جالب داشتیم :

آقای دون کورلئونه :

با وکیل که صحبت میکردم میگفت از راه قانونی میشه درستش کرد ولی کمی طول میکشه و شما هم که عجله دارین و برای همین باید از کارهای غیر اخلاقی اقدام کنیم ! حالا اینکه این کار غیر اخلاقی چی بود , اگه من میدونستم همون اول بسم الله غلط میکردم برم سراغ این کار !!! وگیل میگفت تنها یه کار میشه کرد و اونم اینه که بریم سراغ طرف و بترسونیمش و وادارش کنیم تا باقی پول رو پرداخت کنه !
راه حل خوبی بود ولی چطور میشد از دست یه آدم کله گنده که خودش ختم این کارهاست 3 میلیارد گرفت , خودش مکافاتی بود . فرداش وکیلم زنگ زد و گفت فوری بیا دفترم . رفتم دفترش و تا رسیدم گفت هیچی نگو و سوار شو بریم این آدرس . رفتیم به آدرسی که میگفت . اوایل خیابون جردن بود . انتهای یک کوچه توی برج ... پیاده شدیم و رفتیم داخل . ظاهرش شبیه شرکت بود با این فرق که کارمندی وجود نداشت و جای به اون شیکی و بزرگی فقط دو تا منشی داشت و یه مدیر که همون آقای کورلئونه باشه !!!!!!! منتظر نشستیم و بعد از چند دقیقه خانم منشی ما رو فرستاد داخل . تا قبل از اینکه بریم تو دائم با خودم تکرار میکردم که این کورلئونه رو من کجا شنیدم و خیلی این اسم برام آشنا بود . وقتی که وارد اتاق شدیم و پوستر بزرگ هنرپیشه فیلم پدر خوانده رو روی دیوار دیدم تازه دوزاریم افتاد که قضیه چیه و آقا خودشو پدر خوانده میدونه !! اقرار میکنم که چشمم آب نمیخورد از این آدم بی هویت چیزی گیرمون بیاد .. با این همه نشستیم و آقا مشغول سوال کردن شد . مرد میانسالی بود که خیلی سعی میکرد ژست های پدرخوانده رو در بیاره . بعد که همه چیز رو وکیلم براش گفت , یه برگه قرارداد داد دستمون و گفت امضا کنیم . توی اون نوشته بودی 300 میلیون تومن میگیره تا 3 میلیارد رو زنده کنه !!! برق از سرم پرید و بلند شدم و گفتم : یعنی چی 300 میلیون ؟ مگه میخوای چیکار کنی این همه پول میخوای ؟
- خانم 300 میلیون در مقابل 3 میلیارد پولی نیست . حالا یا خر یا خرما ! خوش اومدین !
یه نگاه به وکیل انداختم و اونم گفت ارزش داره . نشستم و آروم بهش گفتم تخفیف بگیر . 300 زیاده !! کمی صحبت کردیم و آخر روی 200 توافق کردیم . گفت فردا ساعت 11 صبح بیاییم همین جا . رفتیم . تا فرداش دل تو دلم نبود که چطوری میخواد پول رو بگیره . فردا ساعت یازده صبح توی دفتر نشسته بودیم که در باز شد و یه لشکر آدم اومد توی شرکت . فکر میکنم اقلن 60 نفر آدم بودن . همه هم نخراشیده و قیافه ها داد میزد که چوب خط همشون پر از خلاف های ریز و درشته ! آقای کورلئونه بلند شد و گفت بریم . رفتیم بیرون و دم در 5 تا وانت بود که همگی سوار وانت ها شدن و راه افتادن و ما هم دنبال اونا , رفتیم به سمت شرکت اون آقا ! قبلن شنیده بودم که جنوب شهر دعوا میشه طرف میره دو تا وانت آدم میبره و می افتن تو جون هم دعوا میکنن ولی دیگه این مدلیش رو ندیده بودم ! خلاصه وقتی رسیدیم و رفتیم داخل شرکت طرف , از همون دم در این آدما هر کی رو دیدن گرفتن به کتک زدن و هر چی که دم دستشون بود رو زدن خرد و خاکشیر کردن تا رسیدیم به اتاق اون آقا . در رو هم خیلی مودبانه با لگد شکوندن و ریختن تو و اول تا میخورد کتکش زدن و بعد که یه جای سالم براش نمود آقای کورلئونه نشست جلوی آقا و منو که از وحشت رنگم مثل گچ دیوار شده بود نشونش داد و گفت : سه میلیارد این خانم به من بدهکاره و گفته پول من دست توئه ! حالا یکساعت بهت وقت میدم پول منو بدی وگرنه همین الان سرتو میذارم رو سینه ت !!!!!!
اولش طرف هی تهدید میکرد و فحش میداد . بعد که دید اونا دارن فقط ساعت رو نگاه میکنن و عین خیالشون هم نیست تازه فهمید قضیه جدیه و افتاد به دست و پا و نیم ساعت بعد رضایت داد به پول دادن . خلاصه دو ساعت طول کشید تا تونست از اینور و اونور پول ها رو جور کنه و مدام براش میاوردن . تراول و دلار و طلا . معلوم بود هر چی داشت رو کشیده بود بیرون .
خلاصه سهم آقا رو دادیم و دو روز بعد هم سهم دو تا از خواهرهامو دادم و سهم اون یکی رو هم ریختم به حسابش و موند نوبت آرتین خان ...

ادامه دارد ..

2 comments:

  1. درود شیوا
    خوب شد که دوباره برگشتی .واقعا داری چیزهای را که اتفاق افتاده مینویسی یا دا ستان علمی تخیلی تعریف میکنی . اگر حقیقت داشته باشه پس چه ماجراهای جالبی توی دنیای پولدار ها اتفاق میافته که ما بی پول ها ازش بی خبریم.
    بابک

    ReplyDelete
  2. شیوا جان

    قلم شیوایی داری.برام مهم نسیت که داستانه یا واقعی مهم اینه که خوندنش برام جذابه.تازه بلاگتو دیدم.حتما دنبال میکنمت

    موفق باشی

    ReplyDelete